شهداد شهداد ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

شهداد خانوم

سه شنبه 29 آذر ماه

سلام به دختر نازم چند وقته  وقتی از سرکار به خونه میرم حال وجون ندارم فقط خدا رحم کرده کسی زنگ خونمون را نمی زنه وگرنه مواجه میشه با صحنه ای که کل اسباب بازیهای شهداد از توی کمدش دراومده و کل وسایل آشپزخونه من هم وسط اتاق چیده شده واصلا از هر طرف میگیرم که جمع کنم یه سمت دیگه بهم میریزه شهداد خانوم هم کل سبد لباساشو میاره وسط و همه را پخش میکنه حالا شما دوستان عزیز می تونین تصور کنین که چه صحنه ای پیش میاد در نتیجه اصلا هیچ عکسی نتونستم بگیرم چند تا عکس از چند روز قبل شهداد گرفتم زمانی که هنوز شهداد تصمیم به بیرون ریختن وسایلش نگرفته بود.     ...
29 آذر 1390

صندلی نوشابه ای شهداد

  یه شب از اون شبایی که من و حمید خرید کرده بودیم و سرمون خیلی شلوغ بود، در حال جابجا کردن وسایل و میوه ها دیدم شهداد با کیف وکلاه و قیافه ژولی و موهای شونه نکرده باکس های دلستر برداشته و وسط آشپزخونه گذاشته و روش نشسته من هم میون اون همه کار سریع ازش چند تا عکس به زور گرفتم چون شهداد با عکس انداختن مخالف و نمیذاره     ...
29 آذر 1390

شهداد بغل مامان وباباش

چند روز پیش می خواستیم بریم مهمونی خونه پسرعموی من شهداد حاضر شد من گفتم چند تا عکس بگیرم وقتی عکس با باباش انداخت سریع اشاره به من کرد که می خوام بغل شما هم عکس بگیرم اونجا بود که فهمیدم دخترم چه قدر باشعوره و بین مامان وباباش فرق نمی ذاره و هردوشون رو دوست داره ...
29 آذر 1390

شنبه 19 آذر ماه

  سلام به دختر فهمیده وباشعورم             امروز بعد از چند روز پیش هم بودن سرکار خیلی بهونت میگیرم زنگ زدم خونه مامانی، خدارا شکر شما سرحال بودی راستی دیشب برای اولین شب بعد از 2سال وسه ماه شما شیر نخوردی و من از این قضیه خیلی خوشحال هستم امیدوارم امشب و بقیه شبها هم به این صورت باشد واقعا دوست دارم یه جایزه برای شما  بخرم که اینقدر دختر عاقل و با شعوری هستی تنها مشکلی که من با شما دارم کم خوراکی شماست هرکی به شما نگاه میکنه میگه شما 1 سال بیشتر نداری از هر ترفندی هم استفاده می کنم نمیشه که نمیشه کلاً مثل بچه چند ماهه خوراکت است حالا امیدوارم  که هم شما وهم همه بچه ه...
20 آذر 1390

14 و 15 آذر

  این دو روز عزاداری من و شما خونه مامانی رفتیم با خاله ها نزدیک ظهر یه دور بیرون زدیم خاله پروانه چون هوا خیلی سرد بود ماشین آورد غذای نذری هم گرفتیم واومدین خونه مامانی و شما نوش جان کردی  یکی دو تا دسته که دیدی همش تو خونه سراغ زنجیر را می گرفتی ، دسته کلید مامانی را برداشته بودی وزنجیر می زدی قربونت برم عزیزم . شبها اصلا بیرون نبردمت چون هوا سرد بود . ظهر عاشورا از اونجائی که اصلا شما دوست نداری راه بری مجبور شدیم با کالسکه ببرمت بیرون و خوشبختانه شما چیزی نگفتی و ساکت نشسته بودی و با یه دختر کوچولوکه اسمش نازنین بود و فقط دو روز با شما تفاوت سنی داشت دوست شدی و کلی به زبان پانتومیم با هم صحبت کردین دیگه ساعت 2 عصر توی ...
20 آذر 1390
1